پدر به پسر: دیگروقت ازدواج توست. من دختری را برای ازدواج با تو در نظر گرفته ام.
پسر: اوه نه پدر،ازدواج برای من زود است و تازه من باید با دختری که خودم دوستش دارم ازدواج کنم.
پدر: اما دختری که من اجازه اش را برایت گرفته ام دختر بیل گیتس – صاحب شرکت میکروسافت – است.
پسر: اوه، خب راستش خودم هم مدتی بود فکر می کردم دیگر وقت ازدواجم شده باشد.
———
آن گاه پدر از بیل گیتس وقت ملاقات می گیرد.
پدر: آقای گیتس، من از طرف مرد جوانی برای خواستگاری دختر شما آمده ام.
گیتس: اما ازدواج برای دختر من بسیار زود است وانگهی او هنوز باید به تحصیلش ادامه دهد.
پدر: اما این مردجوان مشاور مدیرعامل بانک جهانی است.
گیتس: اوه، در اینصورت من موافقم، اشکالی ندارد.
——-
سپس پدر به نزد مدیرعامل بانک جهانی می رود.
پدر: من نزد شماآمده ام تا مرد جوانی را برای شغل مشاور به شما معرفی کنم.
مدیرعامل بانک جهانی: اما من مشاوران زیادی دارم و دیگر به مشاور جدید نیازی ندارم مخصوصا از نوع جوانش.
پدر: اما این مردجوان، داماد بیل گیتس است.
مدیرعامل بانک جهانی: اوه، در این صورت من موافقم، اشکالی ندارد.
نتیجه اخلاقی ۱: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم میتوانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی را برگزینید.
نتیجه اخلاقی ۲: می شود با فکر،از هیچ، همه چیز ساخت.
:: موضوعات مرتبط:
اجتماعی ,
,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2